آسیب شناسی و درمان اختلال شخصیت خودشیفته

دکتر شهرام محمدخانی – دانشیار روانشناسی بالینی دانشگاه خوارزمی

الهه زمانی- دانشجوی کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی دانشگاه خوارزمی

ممکن است همه‌ی ما تصور کنیم که از شخصیت خود و یا حتی دیگران آگاهی کامل داریم و شخصیت را نحوه رفتار و شیوه تفکر تعریف کنیم؛ اما صفات شخصیتی و الگوی رفتاری ما از جمله وابستگی بیش از حد، ترس افراطی از صمیمیت، بدبینی مداوم، عدم همدلی و… می‌تواند ما را به نوعی اختلال روانی مبتلا کند.

در اصل صفت شخصیت الگوی بادوام درک محیط و دیگران، برقراری ارتباط با آن‌ها و فکر کردن به آنهاست؛ الگویی که اکثر تعامل‌ها و تجربه‌های فرد را مشخص می‌کند. اغلب افراد می‌توانند از صفات شخصیتی خود به شیوه‌ای کمک بگیرند و پاسخ‌های خود را با نیازهای موقعیت تنظیم کنند؛ با این حال وقتی افراد به صورت انعطاف‌ناپذیر در صفت یا مجموعه‌ای از صفات تثبیت شوند، ممکن است خود را در معرض مبتلا شدن به اختلال شخصیت قرار دهند.

مطالعات اولیه در زمینه خودشیفتگی، بر روی این مفهوم به عنوان یک اختلال شخصیت متمرکز بوده است، اما در حال حاضر خودشیفتگی هم به عنوان نوعی اختلال در سطح بالینی و هم به عنوان صفت شخصیتی در سطح غیربالینی موضوع تحقیق است. در طول چند دههٔ گذشته توجه به خودشیفتگی در بین افراد جمعیت بهنجار افزایش یافته است؛ به طوری که در زندگی امروز، برخی خودشیفتگی را بهترین روش مقابله با تنش‌ها و اضطراب‌های زندگی مدرن برمی‌شمارند.

کرنبرگ (1967) یک تعریف بالینی منسجم از ساختار شخصیت خودشیفته ارائه کرد. همچنین کرنبرگ مدل روزنفلد را تصدیق کرد، مخصوصاً تأکید بعدی روی خودپنداره ایدئال مرضی شدید و حسادت ناهشیار در این بیماران را. اصطلاح اختلال شخصیت خودشیفته در ادبیات کوهات در سال 1968 معرفی شد و تا این زمان کرنبرگ و کوهات اصلی-ترین نظریه‌پردازان آزمون‌کننده‌ی مفهوم اختلال شخصیت خودشیفته هستند.

ماهیت اختلال

ویژگی اصلی اختلال شخصیت خودشیفته الگوی فراگیر بزرگ‌منشی، نیاز به تحسین و فقدان همدلی است که در اوایل بزرگسالی شروع می‌شود و در زمینه‌های مختلف وجود دارد. افرادی با این اختلال احساس اهمیت شخصی بزرگ‌منشانه دارند، افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته اغلب دل‌مشغول خیال‌پردازی‌های نامحدود هستند، آن‌ها باور دارند استثنایی‌اند، نیازمند تحسین مفرط بوده، احساس سزاوار بودن در آن‌ها آشکار است، نسبت به خواسته‌ها و نیاز‌های دیگران حساس نیستند، فاقد همدلی با دیگران هستند، به دیگران حسادت کرده یا معتقدند دیگران به آن‌ها حسودی می‌کنند و رفتار‌های متکبرانه دارند.

در زیر عزت‌نفس آن‌ها شکنندگی و آسیب‌پذیری حتی نسبت به انتقادات جزئی وجود دارد. آن‌ها انتقاد را به صورت ضعیف اداره می‌کنند و ممکن است زمانی که کسی جرئت انتقاد از آن‌ها را داشته باشد ناراحت شده، یا کاملاً نسبت به نقد بی‌تفاوت باشند. افراد مبتلا به این اختلال می‌خواهند راه خود را داشته باشند و اغلب جاه‌طلبانه به دنبال رسیدن به شهرت و ثروت هستند. روابط آن‌ها کم‌اهمیت است و آن‌ها می‌توانند از طریق امتناع از پیروی از قوانین قراردادی رفتار، دیگران را خشمگین کنند. بهره‌مندی (استثمارگری) بین فردی بسیار شایع است، آن‌ها نمی‌توانند همدلی نشان دهند و تنها برای دستیابی به اهداف خودخواهانه خود، همدلی می‌کنند. به خاطر اعتمادبه‌نفس شکننده‌شان، در معرض افسردگی قرار دارند. مشكلات بین فردی، مشكلات شغلی، طرد و از دست دادن، از جمله فشار‌های روانی شایعی است كه معمولاً افراد خودشیفته با رفتارشان برای خود ایجاد ‌می‌کنند، فشار‌هایی روانی که آن‌ها حداقل توانایی را برای مدیریتش دارند.

زمانی که افراد خودشیفته قادر به برقراری یک رابطه می‌شوند، معمولاً بین دو حد آرمان‌گرایی افراطی و خوار شمردن فوق‌العاده‌ی طرف مقابل دچار سردرگمی می‌شوند. آن‌ها صرفاً انتظار زیادی از دیگران دارند.

بسل و پریل (2010) اظهار می‌کنند، متخصصان بالینی، افرادی را با عنوان بالا از نظر خودشیفتگی بزرگ‌منش توصیف می‌کنند و دیگران را از نظر خودشیفتگی آسیب‌پذیر بالا توصیف می‌کنند، این‌ها افرادی هستند که بیش از حد برای تائید ارزش خودشان به دیگران متکی هستند. آن‌هایی که از نظر خودشیفتگی آسیب‌پذیر بالا هستند، نسبت به طرد حساس­ترند، به‌احتمال بیشتری احساس شرم می‌کنند و کمتر می‌توانند با خیال‌پردازی‌های بزرگ‌منشانه، خود پنداره‌ی متزلزل خویش را تقویت کنند. امکان دارد که آن‌ها خجالتی و حتی همدل به نظر برسند. وقتی احساس کنند مطابق با معیارهای خود زندگی نکرده‌اند، به‌احتمال بیشتری از لحاظ اجتماعی کناره‌گیر می‌شوند. شکست در زمینه‌ی دستاوردهای شخصی، افرادی را که در خودشیفتگی بزرگ‌منش بالاتر هستند، بیشتر تهدید می‌کند، در مقابل آن‌هایی که در خودشیفتگی آسیب‌پذیر بالا هستند، وقتی احساس کنند کسی که برای آن‌ها مهم است، آن‌ها را تحقیر می‌کند، به صورت منفی‌تر واکنش نشان می­دهند.

در حال حاضر تعدادی از پژوهشگران سعی در درک علل این اختلال جذاب دارند. یکی از یافته‌های کلیدی این است که اشکال بزرگ‌منشی و آسیب‌پذیری خودشیفتگی با عوامل مختلفی در ارتباط است. خودشیفتگی بزرگ‌منشانه به طور کلی با سوءاستفاده کودکی، غفلت و یا فرزندپروری ضعیف مرتبط نیست، در عوض شواهدی وجود دارد که خودشیفتگی بزرگ‌منشانه با بیش ارزش‌گذاری والدین مرتبط است. در مقابل، خودشیفتگی آسیب‌پذیر با سوءاستفاده هیجانی، جسمانی و جنسی و همچنین سبک‌های فرزندپروری مشخص‌شده به عنوان سرزنشگر کنترل‌گر و سرد همبستگی. هورتون (2011) نتایج 9 مطالعه را خلاصه کرد و نتیجه گرفت که حمایت مسلم برای ارتباط بین لطف کردن بیش از حد با خودشیفتگی بزرگ‌منشانه و سردی والدین یا کنترل بیش از حد با خودشیفتگی آسیب‌پذیر وجود دارد.

کرنبرگ معتقد است خودشیفتگی تعریف‌شده در سطح بالینی، تنظیم بهنجار یا مرضی عزت‌نفس یا حرمت‌نفس است. اگرچه تجربه‌ی بالینی به ما می‌گوید که ارتباط بین عزت‌نفس، خلق، گرایش به اینکه بازنمایی‌های خود مختلف چقدر مختلط یا مجزا باشند و دگرگونی‌های درونی شده‌ی روابط شی‌ء به شدت پیچیده هستند. پس بهتر است خودشیفتگی را به بزرگ‌سال بهنجار، کودک بهنجار و خودشیفته‌ی مرضی، تقسیم‌بندی کنیم.

بزرگ‌سال خودشیفته‌ی بهنجار با تنظیم عزت‌نفس بهنجار توصیف می‌شود، در اینجا ما یک ساختار خود بهنجار، بازنمایی‌های شی‌ء درونی شده تماماً یا به خوبی یکپارچه شده، سوپرایگوی رشد یافته و ارضای نیازهای غریزی که در بافت روابط شی‌ء پایدار رخ می‌دهد و سیستم‌های ارزشی می‌یابیم. اهداف کودک خودشیفته‌ی بهنجار (مکانیسم‌های کودکانه‌ی تنظیم عزت‌نفس)، به دلیل تثبیت یا واپس‌روی، یک شخصیت مهم در تمام آسیب‌شناسی‌های شخصیت است؛ که خودشیفته‌ی بهنجار متشکل از تنظیم عزت‌نفس توسط ارضاهای متناسب با سن، شامل یا مستلزم کودکی بهنجار، سیستم-های ارزش، خواسته‌ها و یا ممنوعیت‌هاست. خفیف‌ترین نوع آسیب‌شناسی خودشیفتگی را می‌توان به عنوان تثبیت یا واپس-روی به یک عملکرد در سطح کودک خودشیفته‌ی بهنجار درک کرد. به نظر می‌رسد در این نوع از آسیب‌شناسی تنظیم عزت‌نفس کاملاً وابسته به ابراز یا دفاع علیه ارضای کودکانه است که بعدها معمولاً رها شده هستند. این اختلال مکرر و نسبتاً خفیف نیازمند نگرانی بیشتر ما در حال حاضر نیست. دومین نوع نسبتاً نا مکرر اما شدیدتر خودشیفتگی و خودشیفتگی مرضی، اولین بار توسط فروید (1957-1914) برای توضیح انتخاب شی‌ء خودشیفته توصیف شد. در اینجا خود (self) بیمار، با یک شی‌ء و بازنمایی خود کودکی هم‌زمان فرافکنی شده به آن شی‌ء در بیمار شناخته می‌شود. این یک ارتباط جنسی (لیبیدویی) در عملکردهای خود و شی‌ء که مبادله شده‌اند، می‌سازد، وضعیتی که اغلب میان هم‌جنس‌بازان زن و مرد یافت می‌شود، آن‌ها دیگری را دوست دارند، همان‌طور که آرزو دارند دوست داشته شوند. شدیدترین نوع خودشیفتگی مرضی، اختلال شخصیت خودشیفته است، این سندرم یکی از چالش‌برانگیزترین اختلالات دیده شده‌ی روانپزشکی است.خودشیفته

به طور مختصر، ویژگی‌های برجسته‌ی اختلال شخصیت خودشیفته عبارت‌اند از: 1. آسیب‌شناسی در خود، 2. آسیب-شناسی در روابطشان با دیگران، 3. آسیب‌شناسی در سوپرایگو 4. حس مزمن بیهوده بودن و ملالت.

در پژوهش واتر و همکاران (2013)، بیماران مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته نسبت به گروه غیر بالینی نمره عزت‌نفس آشکار پایین‌تری کسب کردند و در مقایسه با بیماران اختلال دوقطبی نمره بالاتری در عزت‌نفس آشکار و ضمنی گرفتند. در بیماران مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته عزت‌نفس آسیب‌دیده (عزت‌نفس ضمنی بالا و عزت‌نفس آشکار پایین) با آسیب‌شناسی روانی خودشیفتگی بالاتر همبستگی داشت.

همه‌گیرشناسی اختلال شخصیت خودشیفته

در ویراست پنجم راهنمای آماری و تشخیصی اختلالات روانی (2013)، برآوردهای مربوط به شیوع اختلال شخصیت خودشیفته، بر اساس تعریف‌های DSM-IV، بین 2/6 – 0 درصد در نمونه‌های جامعه است. افراد مبتلا به این اختلال ممکن است احساس غیرواقعی همه توانی، خودبزرگ‌بینی، زیبایی و بااستعداد بودن را به فرزندان خود القا کنند، بنابراین خطر وقوع اختلال در فرزندان چنین والدینی ممکن است بیشتر از دیگران باشد.

ملاک‌های تشخیصی شخصیت خودشیفته

الگوی فراگیر بزرگ‌منشی (در خیال یا رفتار)، نیاز به تحسین و فقدان همدلی، با شروع در اوایل بزرگسالی که در زمینه‌های مختلف وجود دارد، به صورتی که با پنج (یا تعداد بیشتری) از موارد زیر نمایان می‌شود:

  1. حس اهمیت شخصی بزرگ‌منشانه‌ای دارد (برای مثال اغراق در دستاوردها و استعدادهای خود، انتظار شناخته شدن به عنوان فردی برتر بدون دستاوردهای متناسب).
  2. دل‌مشغول خیال‌پردازی‌های نامحدود موفقیت، قدرت، ذکاوت، زیبایی، یا عشق ایدئال هست.
  3. باور به اینکه او خاص و بی‌نظیر است و تنها توسط افراد (یا مؤسسات) خاص و عالی‌رتبه می‌تواند درک و فهمیده شود، یا حتماً باید با آن‌ها ارتباط داشته باشد.
  4. نیازمند تحسین افراطی است.
  5. حس سزاوار بودن دارد (یعنی، انتظارات غیرمنطقی در مورد رفتار به طور ویژه مطلوب، یا اطاعت خودکار از توقعات و انتظارات او).
  6. به لحاظ میان فردی بهره‌کش است (یعنی، برای رسیدن به اهداف خود از دیگران بهره می‌برد).
  7. فقدان همدلی: تمایلی ندارد احساسات و نیازهای دیگران را به رسمیت بشناسد، یا با آن‌ها یکی و برابر شود.
  8. اغلب به دیگران حسادت می‌کند، یا باور دارد که دیگران به او حسادت می‌کنند.
  9. رفتارها یا نگرش‌های پر نخوت و متکبرانه نشان می‌دهد.

سبب‌شناسی اختلال شخصیت خودشیفته

مدل روانکاوی

فروید خودشیفتگی را به صورت شکست فرد در پیشروی از مراحل اولیه و بسیار متمرکز بر خودِ رشد روانی- جنسی در نظر می‌گیرد. نظریه‌پردازانی که در چهارچوب روابط شی‌ء کار می‌کنند، فرد خودشیفته را به صورتی در نظر می‌گیرند که نتوانسته است خود پنداره‌ی منسجمی را تشکیل دهد. فرد خودشیفته، وقتی می‌کوشد حمایت اولیهٔ والدین را جبران کند، ناامنی را در احساس اهمیت شخصی کاذب ابراز می‌کند. این افراد که فاقد شالوده‌ی محکمی برای خودِ سالم هستند، خود کاذبی را پرورش می‌دهند که آن را بر مبنای نظر غیر واقع‌بینانه در مورد شایستگی و مطلوب بودن خودشان استوار می‌کنند؛ بنابراین ما می‌توانیم اختلال شخصیت خودشیفته را به صورت ابراز این ناامنی کودکی و نیاز به توجه، در فرد بزرگ‌سال بدانیم. نظریه‌پردازان روابط شی‌ء خودانگاره‌ی بزرگ‌منشانه را به عنوان راهی برای این افراد برای متقاعد کردنشان که آن‌ها کاملاً خودبسنده و بی‌نیاز روابط گرم با والدینشان یا شخص دیگری هستند، تفسیر می‌کنند.

مدل کرنبرگ

 تعریف کرنبرگ از شخصیت خودشیفته از روان تحلیلگری بالینی گرفته شده است. کرنبرگ تشخیص را مبتنی بر رفتار قابل‌مشاهده‌ی از روی میل می‌داند. کرنبرگ بیماران را با این شرایط به تصویر می‌کشد: غرق خود شدن مفرط، جاه-طلبی شدید، خیال‌پردازی‌های بزرگ‌منشانه، وابستگی بیش از حد به تحسین، نیاز مداوم به جستجو برای درخشندگی، قدرت و زیبایی. او معتقد است که فرد خودشیفته به عنوان یک کودک به لحاظ هیجانی توسط یک مادر ناهمدل سرد مزمن گرسنه مانده است. کودک با احساس دوست‌داشتنی نبودن و بد بودن، خشم خود را به والدینش فرافکنی می‌کند، کسانی که پس از آن او را دیگرآزارتر و محروم‌تر مشاهده می‌کنند. پس از آن دفاع شخصی کودک این است که در برخی جنبه‌های خود که والدینش، به‌خصوص مادرش آن را ارزشمند می‌داند، پناه بگیرد، بدین ترتیب خود بزرگ‌منشی توسعه می‌یابد. کرنبرگ پیشنهاد می‌کند که خود بزرگ‌نما شده توسط ترکیب جنبه‌های تحسین‌شده‌ی کودک، نسخه‌ی خیالی خودش که برای جبران کردن ناکامی و دفاع علیه خشم و حسادت است و تصویر خیالی یک مادر دوست‌داشتنی شکل گرفته است. این 3 ساختار روانی در یک خود بزرگ‌نما شده یکی می‌شوند. تصویر غیرقابل قبول خود به عنوان یک کودک گرسنه، جداشده یا شکافته شده از خود عملکردی اصلی است، اگرچه یک دیده‌ی بینا می‌تواند حضورش را پشت ملالت، تهی بودن و گرسنگی مزمن برای هیجان و تحسین تشخیص دهد.

مدل زیستی

نقش عوامل زیستی در پیدایش شخصیت خودشیفته هنوز به‌درستی آشکار نشده است. با وجود اینکه شواهدی که در حمایت از نقش عوامل زیستی بدن موجودات زنده در اکثر طرح‌های دیگر شخصیت آورده شده است، عمدتاً بر پایه‌ی حدس و گمان بوده است، اما دلایل منطقی اندک و ضعیفی نیز برای این حدس‌ها بیان شده است.

حمایت‌های تجربی برای توارث پذیری اختلال شخصیت خودشیفته وجود دارد. اگرچه، با توجه به پیچیدگی خودشیفتگی اینکه چه چیزی دقیقه به ارث رسیده، کاملاً واضح نیست، به نقایص ماده‌ی خاکستری در بیماران مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته در دوبخش پیش پیشانی دست یافتند: شکنج پیشانی میانی راست و یک بخش شامل قشر پیش پیشانی میانی چپ/ قشر کمربندی قدامی و همچنین قشر بینایی میانی چپ، مخروطی چپ/ قشر گیجگاهی خلفی، قشر گیجگاهی بالایی راست و شکنج زبانی چپ. یافته‌های VBM ماده‌ی خاکستری به آسیب‌شناسی پیش پیشانی راست و پیش پیشانی میانی جانبی اشاره دارد، هم‌ردیف با یافته‌های اولیه. در آسیب‌شناسی روانی پیچیده‌ی اختلال شخصیت خودشیفته نوسان کنترل درونی و فقدان کنترل روی تعاملات بین فردی و هیجانی، هسته‌ی آسیب‌شناسی را تشکیل می‌دهد؛ بنابراین ممکن است که نقص‌های ساختاری پیش پیشانی بتواند به‌احتمال بدتنظیمی هیجان یا نقایص شناختی در اسناد یا مقابله، منجر شود و یا به این احتمال بیفزاید. یکی از بخش‌هایی که در قشر پیش-پیشانی میانی واقع شده است، بخشی است که ما اخیراً متوجه شده‌ایم با ویژگی‌های خودشیفتگی در نمونه غیربالینی گروه سالم دارای همبستگی قوی هست. اختلال شخصیت خودشیفته با فقدان ماده خاکستری پیشانی و نیز با تغییر ماده سفید پیشانی راست همبستگی دارد.

مدل روانشناسی خود

هاینز کوهات نوع متفاوتی از روان تحلیلگری را بنا نهاد که به عنوان روانشناسی خود شناخته شده است. کوهات اشاره می‌کند که فردی با اختلال شخصیت خودشیفته اهمیت خود و جذب خود شدن قابل‌توجه و خیال‌پردازی‌های موفقیت بی-حدوحصر را به سطح فرافکنی می‌کند؛ اما کوهات تأکید کرد که این ویژگی‌های یک عزت‌نفس بسیار شکننده را پنهان می‌کند. افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته تلاش می‌کنند تا حس خود ارزشمندی‌شان را از طریق طلب‌های بی‌پایان برای احترام از دیگران، تقویت کنند. کوهات سبک‌های فرزندپروری را که ممکن است به گسترش خودشیفتگی منجر شود، توصیف می‌کند. زمانی که والدین به کودک با احترام، گرمی و همدلی پاسخ می‌دهند، آن‌ها جوانی را با حس بهنجار خودارزش-مندی اعطا می‌کنند. سردی والدینی ممکن است به حس ناایمن خود کمک کند. فراتر از این، کوهات الگویی را توصیف کرد که در آن کودک به عنوان وسیله‌ای برای پرورش عزت‌نفس والدین ارزشمند است و روی توانایی‌ها و استعدادهای کودک بیش از حد تأکید می‌شود. کودک احساس عمیق شرم را برای هر کدام از کاستی‌های خود تجربه خواهد کرد. از این‌رو کوهات فرض کرد که دو بعد فرزندپروری خطر خودشیفتگی را افزایش می‌دهد: سردی هیجانی و تأکید بیش از حد روی دستاوردهای کودک. پژوهش‌های اخیر نشان می‌دهند افرادی با سطوح بالای خودشیفتگی تجربه‌ی هر دو نوع این فرزند پروری­ها را زمانی که کودک بوده‌اند، گزارش می‌دهند

مدل شناختی

سبک شناختی و نیازهای دفاعی خودشیفته‌ها تقریباً به طور کامل در هم ادغام می‌شوند و همواره از احساس خود-بزرگ بینی آن‌ها حمایت می‌کنند. آن‌ها وقایع را تغییر داده و از نو می‌سازند تا در راستای تقویت عقاید عزیزدردانه‌شان قرار گیرند. میلون (1990) چنین سبکی را انبساط پذیر نام‌گذاری کرده است. خودشیفته‌ها از طریق جایگزین کردن واقعیت با خیالات، احساس قدرتمندی تام خود را تقویت می‌کنند و تکبر خود را در دنیای واقعی توجیه می‌کنند. برای خودشیفته که سخت در پی جبران است، تخیل ابزاری را فراهم می‌کند که به وسیله‌ای آن هم از خودِ آسیب‌پذیر زیرین محافظت می‌شود و هم احساس شرم و گناه به عقب رانده می‌شود. چنانکه نظریه‌پردازان شناختی تأکید می‌کنند، ذهن حقیقت خارجی را ضبط نمی‌کند، بلکه لایه‌ای از تفسیر وجود دارد که از سازه‌های شخصی تشکیل شده است که مفاهیمی شخصی دربارهٔ خودمان، دیگران و دنیای اطرافمان هستند. از بسیاری جهات سبک شناختی خودشیفته قطب مخالف وسواس است.

در حالی که خودشیفته‌ها نمی‌توانند جزییات را پر کنند و به جای آن آینده را با طرح‌هایی کلی و مطمئن ترسیم می‌کنند، وسواسی‌ها از درگیری در جزئیات به ستوه می‌آیند. خودشیفته‌ها با شتاب به پیش میرانند، ولی وسواسی‌ها دائماً در مورد هر جزء کوچک کار چنان آشفته و نگران می‌شوند که هدف اصلی کار گم می‌شود. دنیس دیویس در کتابی که توسط بک و سایرین نوشته شده است، توجه ما را به این نکته جلب می‌کند که علاقه‌ی خودشیفته‌ها به بی‌همتا بودن چندین تحریف شناختی را باعث می‌شود: اولاً خودشیفته‌ها در معرض ادراکات دوگانه از خودشان و دیگران قرار دارند. آن‌ها بین خودانگاره‌ی تماماً خوب و تماماً بد نوسان می‌کنند، گاهی خود را ارزشمند و دارای قدرت تام می‌بینند و گاهی بی‌ارزش و بدون هیچ قدرتی؛ نظرشان در مورد دیگران نیز بسته به میزان حق‌شناسی یا وفاداری آن‌ها نوسان می‌کند. دوماً دویس بیان می‌دارد که خودشیفته‌ها اغلب به کوچک‌ترین تفاوت‌ها بین خودشان و دیگران توجه می‌کنند، در اینجا هم هدف آن‌ها تصدیق و توجیه عزت‌نفسشان است. آن-ها برای پشتیبانی از احساس برتری‌ای که در خلوت خود به آن تردید دارند به دنبال تفاوت‌ها می‌گردند و از آن تفاوت‌ها به عنوان بنیانی برای نگهداری از موقعیت بی‌همتای خود استفاده می‌کنند. هر چه که در مورد خودشیفته متمایز باشد تقویت‌شده و به عنوان شاهد عینی بر استثنایی بودن او بازسازی می‌شود؛ بنابراین دیدگاه شناختی چندان هم متفاوت از رویکرد روان پویشی نیست که بیان می‌دارد خودشیفته‌ها دیگران را آرمانی‌سازی می‌کنند، اما در عین حال آماده‌ی پیدا کردن ایراد در آن‌ها هستند. محتوای شناختی خودشیفته‌ها که عبارت است از عقاید اساسی شخصیت خودشیفته، به‌سادگی از روی رفتارها و خصوصیاتشان قابل برداشت است. در کتاب بک و سایرین (1990) عقاید اصلی آن‌ها فهرست شده است. از جمله: «من نسبت به دیگران برتر هستم و آن‌ها باید این موضوع را تصدیق کنند.» در حالی که عقاید اصلی کلی، عمومی، همیشگی و تغییرناپذیرند، عقاید شرطی بیانگر امکان‌هایی هستند که به فرض‌های مشخصی بستگی دارند. چنین بیاناتی فرض‌هایی را در بردارند که فرد خودشیفته از دریچه‌ی آن‌ها دنیای میان فردی اطراف خود را می‌نگرد و با آن تعامل می‌کند. نمونه‌ی «اگر من کامل نیستم، هیچ هستم.» نمونه‌ای از عقاید شرطی متعلق به خودشیفته‌ی در پی جبران است.

مدل شناختی رفتاری

درمانگران شناختی- رفتاری بر عقاید ناسازگارانه‌ای که درمان‌جویان آن‌ها دارند تمرکز می‌کنند، از جمله این عقیده که آن‌ها آدم‌هایی استثنایی‌اند که بیشتر از افراد معمولی سزاوار برخورد بهتری هستند. این عقاید اجازه نمی‌دهند که آن‌ها تجربیات خود را به صورت واقع‌بینانه در نظر بگیرند و هنگامی که عقاید بزرگ‌منشانه در مورد خودشان با تجربیات شکست در دنیای عملی اختلاف پیدا می‌کند، با مشکلاتی روبرو می‌شوند، بنابراین متخصصان بالینی که بر طبق دیدگاه شناختی – رفتاری کار می‌کنند، مداخله‌هایی را ترتیب می‌دهند که با گرایش‌های خودوالابینی و خودمحوری درمان‌جو هماهنگ، نه اینکه علیه آن‌ها باشد. برای مثال، درمانگر به جای اینکه سعی کند درمان‌جو را متقاعد سازد که کمتر خودخواهانه عمل کند، می-کوشد به او نشان دهد که راه‌های بهتری برای رسیدن به هدف‌های شخصی مهم وجود دارند. در عین حال درمانگر از تسلیم شدن در برابر درخواست‌های درمان‌جو برای لطف و توجه خاص اجتناب می‌کند. در صورتی که درمانگر دستور جلسه‌ای را با اهداف درمان روشن تعیین نموده و از آن پیروی کند، درمان‌جو یاد می‌گیرد چگونه محدودیت‌هایی را در زمینه‌های دیگر زندگی تعیین نماید. برخی از نظریه‌پردازان شناختی- رفتاری پیشنهاد می‌کنند که اختلال شخصیت خودشیفته ممکن است زمانی گسترش یابد که با افراد در اوایل زندگی بسیار مثبت رفتار می‌شود تا بسیار منفی. آن‌ها بیان می‌کنند که کودکان مشخصی یک نگرش برتر و بزرگ‌منشانه به دست می‌آورند، زمانی که “والدین تحسین‌کننده یا شیفته ” به آن‌ها می‌آموزند “ارزش خودشان را بیش از حد گرامی بدارند “، مکرراً به آن‌ها برای دستاوردهای جزئی و یا اصلاً هیچ دستاوردی پاداش می‌دهند.

مدل شناختی-اجتماعی

یک مدل اختلال شخصیت خودشیفته توسط کارولین مورف و فردریک رودوالت (2001) توسعه یافت که بر اساس دو نظر بنیادین ساخته شد: 1. افراد مبتلا به این اختلال عزت‌نفس شکننده دارند، به این دلیل که آن‌ها تلاش می‌کنند تا این باور را که آن‌ها خاص ویژه هستند را برقرار کنند و 2. تعاملات بین فردی برای آن‌ها برای تقویت کردن عزت‌نفس مهم‌اند تا به دست آوردن نزدیکی و گرمی؛ به‌عبارت‌دیگر آن‌ها اسیر هدف حفظ یک دید باشکوه از خودشان هستند و این هدف به تجربیات آن‌ها نفوذ می‌کند. کار مورف و رودوالت از این جهت که آن‌ها مطالعات پژوهشی آزمایشگاهی طراحی کرده‌اند که در شفاف‌سازی فرآیندهای شناختی، هیجانی و بین فردی مرتبط با اختلال شخصیت خودشیفته نتیجه داده است، مؤثر است. در مطالعات آزمایشگاهی، افراد مبتلا به این اختلال جذابیت خود را برای دیگران و مشارکت خود را در فعالیت‌های گروهی بیش برآورد می‌کردند. مجموعه‌ای از مطالعات نشان می‌دهد که مبتلایان سوگیری‌های شناختی نشان می‌دهند که به حفظ عقاید بزرگ‌منشی دربارهٔ خود کمک می‌کند. مورف و رودوالت اظهار می‌کنند که این آسیب‌پذیری عزت‌نفس نسبت به بازخورد بیرونی از تلاش برای حفظ یک نگاه به خود مغرورانه برمی-خیزد. بر اساس این نظریه زمانی که مبتلایان با دیگران تعامل می‌کنند، هدف اولیهٔ آن‌ها تقویت عزت‌نفس خودشان است. این هدف بر روی اینکه آن‌ها نسبت به دیگران چطور کنش داشته باشند، به شیوه‌های مختلف تأثیر می‌گذارد. اولاً آن‌ها تمایل به لاف زدن زیاد دارند که این اتفاق در ابتدا به خوبی عمل می‌کند، اما در طول زمان لاف زدن مکرر توسط دیگران به طور منفی ادراک می‌شود. دوما، زمانی که شخص دیگری در تکلیفی مرتبط با عزت‌نفس بهتر از آن‌ها عمل کند، آن‌ها شخص دیگر را بدنام خواهند کرد، حتی اگر مجبور باشند این کار را در حضور و جلوی چشم شخص انجام دهند. برای آن‌ها مهم‌تر است که تحسین شوند یا موفقیت رقابتی کسب کنند تا اینکه به دیگران نزدیک شوند. این چهارچوب درک اینکه چرا چنین افرادی کارهایی انجام می‌دهند تا دیگران را منحرف کنند را آسان می‌کند، احساس آن‌ها به خود، وابسته به برنده بودن است، نه به دست آوردن یا حفظ نزدیکی و صمیمیت با دیگران.

سیمون (2002) اظهار کرد که وقوع یک رویداد تروماتیک در اوایل زندگی می‌تواند باعث مشکلات متعددی از قبیل مشکلات هیجانی، رفتاری و شخصیتی گردد. در واقع زمانی که فردی یک رویداد تروماتیک قابل‌توجه که تحقیر عامه را در پی دارد تجربه می‌کند، مستعد بروز نشانه‌های خودشیفتگی می‌شود. سیمون یادآور می‌شود که رویدادهای تروماتیکی که توسط انسان باوجود می‌آیند، نسبت به رویدادهای تروماتیک طبیعی (سیل، زلزله و …) اثرات مخرب بیشتری دارند.

کورتویز (1988) در پژوهش خود بیان کرد که آسیب درنتیجه‌ی بهره‌کشی مزمن از کودک منجر به آسیب‌هایی به خود می‌شود و فرد را مستعد خودشیفتگی می‌سازد که این امر منجر به مشکلاتی در سازگاری و روابط فرد با دیگران می‌شود.

درمان

به طور کلی درمان اختلالات شخصیت مشکل است، زیرا آن‌ها با الگوهای رفتار و تجربه‌ی درونی نسبتاً پایدار، فراگیر و غیر منعطف تعریف می‌شوند. علاوه بر این، بسیاری از اهداف مختلف درمان می‌تواند فرمول‌بندی شود و برخی برای دستیابی بسیار مشکل‌تر از سایرین هستند. اهداف ممکن است شامل کاهش پریشانی موضوعی، تغییر رفتارهای عملکردی ویژه و تغییر تمام الگوهای رفتاری یا تمام ساختار شخصیت باشد. در بسیاری از موارد افراد مبتلا به اختلالات شخصیت فقط به اصرار شخص دیگر وارد درمان می‌شوند و اغلب باور ندارند که احتیاج به تغییر دارند. برای افرادی با اختلالات شخصیتی شدید، درمان ممکن است در موقعیت‌هایی که رفتار بیرونی سازی می‌تواند محدود شود، مؤثرتر باشد. کمپبل و میلر، 2011، بیان می‌کنند، اختلال شخصیت خودشیفته یکی از مشکل­ترین الگوهای شخصیت برای درمان هست، زیرا مراجعان قادر به تصدیق ضعف‌ها برای درک تأثیر رفتارشان روی دیگران، یا جا دادن بازخورد دیگران در خود، نیستند. یک‌بار در درمان، مراجعان ممکن است تلاش کنند درمانگر را به سمت حمایت از احساس برتری آن‌ها دخالت دهند. همچنین بدنظر می‌رسد برخی نگرش‌های بزرگ‌منشانه‌ی خود را به درمانگرانشان فرافکنی می‌کنند و یک حالت عشق- نفرت نسبت به آن‌ها شکل می‌دهند.

افراد به ندرت درصدد درمان خودشیفتگی خود برمی‌آیند. افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته برای اختلال روانی دیگری مانند اختلال خلقی، سوءمصرف مواد، یا برخی دیگر از اشکال آسیب‌شناسی بیرونی سازی، مانند اختلال قماربازی، وارد رسیدگی به جستجوی درمان می‌شوند. گاهی اوقات ممکن است افراد خودشیفته برای یک حس در حال رشد نارضایتی و بیهودگی زندگی‌شان به دنبال درمان باشند. وقتی یک فرد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته در حال درمان است، در درک این رابطه به عنوان مشارکت مشکل دارد و احتمالاً در جهت تسلط، تحت تأثیر قرار دادن، یا بی‌ارزش کردن درمانگر تلاش می‌کند. آن‌ها می‌توانند درمانگران خود را آرمانی‌سازی کنند، اما همچنین ممکن است درمانگرانشان را بی‌ارزش کنند تا ثابت کنند که آن‌ها از هوش، توانایی یا کیفیت بالاتری برخوردارند تا این بینش را که آن‌ها در شناخت خودشان شکست خورده‌اند، رد کنند و برای اینکه نشان دهند که آن‌ها خواهان یا شایسته‌ی حتی یک درمانگر بهتر هستند. بهترین راه پاسخ اغلب نامشخص است، زیرا برقراری و حفظ رابطه یک مسئله‌ی ابتدایی و درحال انجام خواهد بود. ممکن است گاهی پذیرش تحسین یا انتقاد به‌سادگی ترجیح داده شود، به‌خصوص زمانی که اکتشاف احتمالاً ناموفق خواهد بود، در حالی که در مواقعی دیگر ترجیح بر مواجهه و بحث دربارهٔ انگیزش برای بی‌ارزش سازی (و یا آرمانی‌سازی) است. کوهات (1977) معمولاً تدارک همدلی و بازخورد (یا بازتاب دادن) توجه مثبت و عزت‌نفس را توصیه می‌کرد، در حالی که کرنبرگ (2004) معمولاً مواجهه سازی فعال آرمان‌گرایی را توصیه می‌کرد، چرا که آرمان‌گرایی اولیه به ناچار توسط بی‌ارزش سازی دنبال می‌شود.

رویکردهای شناختی نیز به‌طور فزاینده‌ای مورد استفاده قرار می‌گیرند. درمان شناختی اختلالات شخصیت را مرتبط با طرح‌واره‌ها (شیوه‌های تفکر) فرض می‌کند که گرایش دارند دائماً قضاوت‌های سوگیرانه تولید کنند، همانند گرایش‌ها به تولید خطاهای شناختی. تغییر این طرح‌واره‌های کژکار بنیادین دشوار است، اما قلب درمان شناختی برای اختلالات شخصیت هست. رویکردهای شناختی، از اصولی مانند نظارت افکار اتوماتیک، به مبارزه طلبیدن منطق معیوب و تعیین تکالیف رفتاری در تلاشی برای به مبارزه طلبیدن باورهای کژکار بیمار استفاده می‌کنند. در درمان شناختی برای اختلالات شخصیت نوع یکسانی از تحلیل مورد استفاده در درمان افسردگی را باکار می‌برند. هر اختلال توسط عقاید شناختی منفی تحلیل می‌شود که می‌تواند به توضیح الگوی علائم کمک کند. همچنین درمانگر به دنبال مفروضات کژکارانه یا طرح‌واره‌هایی است که ممکن است زیربنای افکار و احساسات بیمار باشند. درمانگران شناختی با تمرکز بر روی تفکر متوجه خود چنین افرادی، تلاش می‌کنند تا تمرکز مراجع را دوباره به نظرات دیگران هدایت کنند، به آن‌ها آموزش دهند تا انتقاد را منطقی‌تر تفسیر کنند، توانایی خود را برای همدلی کردن افزایش دهند و تفکرات همه‌یاهیچ خود را تغییر دهند.

افرادی با علائم جدی اختلالات شخصیت ممکن است در یک برنامه درمانی روزانه که روان‌درمانی در قالب گروهی و فردی را برای چندین ساعت در هر روز ارائه می‌دهد، شرکت کنند. طول این برنامه‌ها متفاوت است، اما برخی چندین ماه طول می‌کشد. درمانگران روان تحلیلی قصد دارند نگاه‌های اکنون بیمار را نسبت به مشکلات دوران کودکی که فرض می‌شود زیربنای اختلال شخصیت است، تغییر دهند. متخصصان بالینی که در چهارچوب دیدگاه روان پویشی کار می‌کنند، می‌کوشند با استفاده از همدلی برای کمک به جستجوی درمان‌جو برای شهرت و تحسین، تجربه‌ی رشدی اصلاحی تأمین کنند. در عین حال، متخصص بالینی سعی می‌کند درمان‌جو را به سمت درک واقع-بینانه تری که هیچ‌کس بدون نقص نیست هدایت کند. درمانگران روان-پویشی به دنبال این هستند که به افراد مبتلا به این اختلال کمک کنند تا ناامنی‌ها و دفاع‌های پای‌های خود را بشناسند و روی آن‌ها کار کنند.

 رویکردهای شناختی- رفتاری به NPD روی افزایش آگاهی از تأثیر رفتارهای خودشیفتگی و اظهارات روی روابط بین فردی که هم‌زمان با رابطه‌ی مناسب حفظ شوند، تأکید می‌کنند. درمانگران باید مراقب باشند در تعارضات ذهنی و رقابت‌ها آشفته نشوند. افراد خودشیفته می‌توانند به‌شدت نسبت به تعارضات عزت‌نفس درمانگرشان آگاه باشند و برای درمانگر بهتر است که یک بی‌تفاوتی راحت نسبت به مشاجره‌ها یا تعارضات شکل دهد.

کرنبرگ (2014) مطرح کرد که “من اعتقاد دارم که درمان بیماران مبتلا به آسیب‌شناسی خودشیفتگی شدید، به طور کلی همانند بیمارانی که سازمان شخصیت مرزی را ارائه می‌دهند، باید با یک حالت روان تحلیلی تفسیرکننده از همان ابتدای درمان روبرو شوند. تحلیل اولیهٔ تبدیل روابط ناهشیار دوتایی اولیه در انتقال در موارد شدیدتر، درمان روان تحلیلگری آن‌ها را تسهیل می‌کند. این رویکرد تکنیکی خاص، ذهنی سازی را تسهیل می‌کند و جنبه مهمی از رویکرد تکنیکی را در سطوح شدید برگشت انتقال تشکیل می‌دهد. به طور خلاصه، من رویکردی ارائه داده‌ام که کاربرد نظریه روان تحلیلگری آسیب-شناسی و اصولی برای طیف وسیعی از بیماران را منعکس می‌کند و به نظر من، قلمرو روان تحلیلگری کلاسیک با امتداد آن توسط نوع خاصی از روان‌درمانی روان تحلیلگری، توسعه می‌یابد “.

ممکن است شما دوست داشته باشید

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.